گل عشق
خانه
:: کل بازدیدها
:: :: بازدید امروز
::
:: موضوعات وبلاگ ::
:: اوقات شرعی ::
:: لینک به
وبلاگ ::
:: دوستان من ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: موسیقی وبلاگ ::
|
89/10/21 :: 2:24 عصر یک تبسم زیرکانه یک عروسک بچه گانه ویک بازیه کودکانه کافی بود برای عاشق شدنم و تو این کار را کردی چقدر ساده عاشقت شدم ... مثل قصه کودکانه توشدی برای من شاهزاده ای سوار بر اسب سفید چه قدر ساده عاشقم کردی و از آن ساده تر رهایم کردی .. گفتم بمان پری قصه ها که من بی تو میمیرم خندیدی و گفتی بازی بود
گفتم بازی زیبایی بود بیا بازی کنیم گفتی من کودک نیستم بزرگ شده ام بازی نمی کنم
گفتم مگر بزرگترهابازی نمی کنند؟ گفتی بازی نه زندگی می کنند
گفتم پس بیا زندگی کنیم مثل بازی گفتی زندگی بازی نیست گفتم پس با عشق تو چه کنم؟ گفتی رهایش کن بازی بود زندگی کن نویسنده : گلزار
89/10/21 :: 2:23 عصر خصوصی بفرست نویسنده : گلزار
89/2/19 :: 5:3 عصر کجایی مادر!!! باز هم دیشب خوابش را دیدم , نگاهش می خندید . شوق در دلم جوشید . دریای عشقم طوفانی شد و بی اختیار خود را در آغوشش انداختم . آغوشی که در دوران پاک کودکی گهواره ام بود . گهواره ای از مهر که در هنگام ترنم لالایی عشق بر لبانش، مرا تا دیار رویا پر می داد..... خود را در آغوشش انداختم و صورت مهربانش را غرق بوسه کردم , صورت مهربانی را که آیینه صفا بود . دست بر چهره اش کشیدم . چهره ای که به لطافت نسیم بود . عطر مهر را از وجود همیشه بهارش استشمام کردم و درخت وجودم به شکوفه نشست ...... عزیز مهربانم , جدایی از تو چقدر سخت بود و غم بی تو بودن قلبم را می خراشید . امواج بی تابی سر بر صخره دلم می کوبیدند .... چقدر حرف که در دلم به بند کشیده شده و همرازی نیست تا برایش بگویم ... در زندان تنهایی اسیرم..... اما، ناگهان از خواب پریدم , آیینه رویا در دلم شکست و چهره پر مهرت پر کشید و رفت و من ماندم با کوهی از غم در این برزخ و کابوس هایی که به حقیقت می پیوندند . من ماندم با غمی جان کاه که باز در دلم جوانه خواهد زد. مادر جان هنوز هم دوستت دارم .هنوز هم تو بهترینی شاید خوش به حال اون که دیگه تو قفس نیست و آزاد شده یا شاید خوش به حال ما که هنوز زنده ایم و اسیر قفس ........ نویسنده : گلزار
89/2/19 :: 5:1 عصر قفسه سینه که دیدی؟! اگه ندیدی ایندفعه دقت کن ، آخه این قفسه سینه یه حکمتی داره.خدا وقتی آدم رو آفرید،سینش قفسه نداشت.یه پوست نازک بود رو دلش.
نویسنده : گلزار
85/10/3 :: 7:48 عصر یه دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد .این دختره یه دوست پسری داشت که عاشقه اون بود.دختره همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده. وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره. بهش گفت من دیگه تو رو
نمی خوام برو. پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت :
مراقب چشمای من باش
نویسنده : گلزار
|