بچه که بوديم پدر مادرامون مي رفتند يه جايي قايم مي شدند و زماني که بيرون مي اومدند ما مي خنديديم خنده ما باعث خنده اونا مي شد. بزرگتر که شديم همين بازي رو با دوستامون انجام مي داديم. اصلاً قصدمون از قايم شدن اين بود که بيان پيدامون کنند. نه اينکه بريم و ديگه پيدا نشيم. بعضي وقت ها هم که پيدامون نمي کردن از خودمون يه صدايي در مي آورديم که جامون رو پيدا کنند. اين بازي همه جا مرسومه همه از اين پنهان شدن و آشکاري لذت مي برند. تازگي يه پرنده آوردم تو خونه با اونم دالي بازي مي کنم اونم عکس العمل نشون ميده و زماني که من رو نمي بينه سرش رو مي گردونه که پيدام کنه.
فکر مي کنين قصدمون از قايم شدن چيه؟ چرا اين بازي به اين سادگي به مرور زمان به دست فراموشي سپرده نشده؟يه داستاني هست که ميگه خداوند وقتي انسان ها رو خلق کرد از فرشته ها پرسيد: من کجا پنهان بشم که انسان منو پيدا نکنه؟ يکي گفت: تو درياها پنهان بشين. خداوند گفتند: يه روزي انسان به درياها راه پيدا مي کنه. ديگري گفت: تو کوه ها پنهان بشين. خداوند گفتند: يه روزي انسان ها دل کوه ها رو ميشکافند و پيدام مي کنند. کسي جواب مناسبي پيدا نکرد. خداوند گفتند : من خودم رو تو دل آدم ها پنهان مي کنم چون هيچوقت اون جارو نمي گردند. تا پنهان نباشي آشکاري معني پيدا نمي کنه حتي خورشيد هم شب ها پنهان ميشه. اگه همش روز بود معني آشکاري معلوم نمي شد. خداوند هم پنهانه تا پيداش کنيم و زماني که به دنبالش نمي گرديم با نشانه هاش ما رو راهنمايي مي کنه تا پيداش کنيم. حتي بعض ها رو مي فرسته که جاش رو نشونمون بدن. نمي دونم اصلاً ما تو بازي شرکت مي کنيم يا همش حواسمون پرته؟
اگه خداوند خودش آشکار بشه بازي از نو شرع ميشه و بايد چشم بزاريم آخه قانون بازي اينه که ما پيداش کنيم و اگه خودمون پيداش کنيم اون ديگه هيچوقت پنهان نمي شه. جالب اينه که تو بازي بعضي وقت ها يه نفر درست پشت سرمون قايم ميشه تا چشممون رو باز مي کنيم ميگه سُک سُک. به نظر من اينقدر خدا نزديکه که تا چشمامون رو باز مي کنيم آشکار ميشه. اما مسأله اينه که ما با چشم بسته دنبالش مي گرديم فقط کافيه چشم هامون رو باز کنيم و بعد...